سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
دیوانه ... - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دیوانه ... - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240284
بازدید امروز : 3
 RSS 

 

کار هر روزش بود . می نشست و به انتهای جاده چشم می دوخت . مردم روستا می گفتند : از وقتی شوهرش رفته دیوانه شده ... خودش ولی می گفت خواب دیده است که می آید . از همین جاده هم می آید .  گاهی وقت ها بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان خوابش را تعریف می کرد :« آن درخت را می بینید ؟ ته همین جاده . از همانجا می آید ... برایم گل نرگس می آورد . دو شاخه گل نرگس .یکی برای خودش ، یکی هم برای من ... »

امروز جور دیگری بود  . یک شاخه گل نرگس گرفته بود دستش . بی تابی می کرد . می گفت خودش  دیشب این گل را به او داده . امروز هم می آید او را با خودش می برد . باز هم بچه ها را جمع کرده بود دورش . انتهای جاده را بهشان نشان می داد :« می بینید ؟ دارد صدایم می کند . خودش است . بالاخره آمد ... » ... آرام آرام می رفت سمت انتهای جاده .

مردم روستا می گفتند : شوهرش که رفت ، دیوانه شد ... یک روز هم خودش رفت و دیگر نیامد ... زن بیچاره دیوانه شده بود ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:8 صبح روز یکشنبه 86 بهمن 7